جدول جو
جدول جو

معنی نمک گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

نمک گرفتن
(غُ بَ کَ شُ دَ)
مزه یافتن. بانمک شدن. نمکین و مطبوع شدن:
عشق از افلاس می گیرد نمک
عشق مفلس را سزد بی هیچ شک.
عطار.
، نمک گرفتن کسی را، نمک گیر شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دم گرفتن
تصویر دم گرفتن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند
دسته جمعی خواندن و تکرارکردن
سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ پَ کَ دَ)
آسان گرفتن. بی ارزش پنداشتن. بی ارج انگاشتن:
اگر کوه فرمانش گیرد سبک
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ دَ)
فایده بردن. نفع بردن:
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.
ناصرخسرو.
، ربا خوردن. سود و نزول پول را از بدهکار گرفتن
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ مَ دَ)
خبه شدن دم انسان. (از آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران). نفس گسستن. نفس بریدن. نفس فرورفتن. خاموش شدن:
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.
سعدی.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
حافظ.
- نفس کسی را گرفتن، جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن.
، مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن، رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت، کم کردن. (یادداشت مؤلف). لختی ماندن و نفس تازه کردن
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ کَ دَ)
نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش پذیرفتن:
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند.
خاقانی.
چنین که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد.
صائب (از آنندراج).
، تأثیر کردن. مؤثر افتادن:
خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی).
زین حصار تو بنده نام گرفت
آفرینها بر این حصار تو باد.
مسعودسعد.
خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه).
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثه ها مردان گردند سمر.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(عِ سِ تَ دَ)
نظر گردانیدن. (از آنندراج). رجوع به نظرگردانیدن شود. رجوع به ترکیبات ذیل مدخل نظر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ تَ)
نضج یافتن. پخته شدن. رسیده شدن. (ناظم الاطباء) ، آماده شدن ماده برای دفع. نضج یافتن. (ناظم الاطباء) ، قوام و رونق گرفتن
لغت نامه دهخدا
(غُصْ صَ / صِ شُ دَ)
در مدارس، پس از جواب دادن به سوءالات معلم یا گذراندن امتحانات از ممتحن مناسب و مطابق پاسخ های درستی که شاگرد داده است به اخذ نمره ای که معرف معلومات اوست موفق شدن. مقابل نمره دادن
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
یاری گرفتن. مدد حاصل کردن به مال و نیرو. یاری و مدد بدست آوردن از کسی. از حمایت کسی برخوردار شدن
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ کَ دَ)
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده:
چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد
که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مشغول شدن افراد سپاهی بکندن سوراخهایی در زیر قلعۀ دشمن. (فرهنگ فارسی معین) : و سمج گرفتند از زیر برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ شُ دَ)
انگشتان را برای حس کردن به روی نبض گذاشتن. (ناظم الاطباء). به جهت تشخیص تب، شمارۀ حرکت نبض را در هر دقیقه معلوم کردن:
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
. رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی:
خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد
دل و جان هرچه باشد ترک گیرد.
عطار.
دلی گر بدست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
سعدی (بوستان).
- به ترک کسی گرفتن، از او جدا شدن و دور شدن. او رارها کردن. از او دست بداشتن:
گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم
آسان به ترک همچو توئی کی توان گرفت.
امیر خسرو (ازآنندراج).
- ترک آسایش گرفتن، از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن:
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجود
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم.
سعدی (بدایع).
- ترک آشنائی گرفتن، بیگانه شدن. بریدن از آشنایان:
تا ترک آشنائی عالم گرفته ایم
عالم تمام معنی بیگانه من است.
صائب (ازآنندراج).
- ترک جان گرفتن، از جان گذشتن. دست از جان کشیدن:
سعدیا گربه جان خطاب کند
ترک جان گیر و دل بدست آرش.
سعدی (طیبات).
دلم بردی و ترک جان گرفتم
جفاها کردی و آسان گرفتم.
مجد (از آنندراج).
- ترک خویش گرفتن، ترک خویش گفتن. خود را نادیده انگاشتن. به هستی خود بی اعتنا بودن:
جفا و جور توانی بکن که سعدی را
چو ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد؟
سعدی (خواتیم)
- ترک کسی گرفتن، او را رهاکردن و از او دور شدن، روی از مصاحبت او برتافتن:
درین ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی.
سعدی (طیبات).
ترک مراد گرفتن، از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن:
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویشتن گیر.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَ دَ)
چرک شدن. چرکین شدن. پیدا شدن چرک در تن یا جامه و امثال آن. کثافت گرفتن. شوخگن شدن. رجوع به چرک و چرک شدن شود، ستردن چرک از تن. چرک کردن. شوخ گرفتن. پاک کردن تن از شوخ و چرک. رجوع به چرک و چرک کردن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ دَ)
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن:
ز بس گرد چشم جهان نم گرفت
ز بس کشته پشت زمین خم گرفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رِ مَ تَ)
رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن:
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تانچمم کار من نگیرد چم.
رودکی.
رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورک گرفتن
تصویر ورک گرفتن
بتور انداختن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک گفتن
تصویر نیک گفتن
تحسین کردن تعریف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم گرفتن
تصویر گم گرفتن
گم گرفتن چیزی را. معدوم انگاشتن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس گرفتن
تصویر نفس گرفتن
قطع شدن نفس مردن: این قدر حرف نزن نفست بگیرد خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم گرفتن
تصویر کم گرفتن
کم گرفتن کسی را. ترک کردن وا گذاشتن نادیده انگاشتن: (کم او کیر)، (باضافه)، کم ارزش تلقی کردن، حقیر شمردن کوچک دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمج گرفتن
تصویر سمج گرفتن
مشغول شدن افراد سپاهی به کندن سوراخهایی در زیر قلعه دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمت گرفتن
تصویر سمت گرفتن
سویی را پاس داشتن کرانجیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام گرفتن
تصویر نام گرفتن
شهرت یافتن، مشهور و معروف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
از کار انداختن اثر چیزی را محو کردن از کار انداختن: عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لا جرم هر دو چو نعل مانده اند از تو بچار میخ در. (مجیربیلقانی. امثال و حکم ص 1817)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمچ گرفتن
تصویر سمچ گرفتن
مشغول شدن افراد سپاهی به کندن سوراخهایی در زیر قلعه دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمچ گرفتن
تصویر سمچ گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
سمج گرفتن، مشغول شدن افراد سپاهی به کندن سوراخ هایی در زیر قلعه دشمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خم گرفتن
تصویر خم گرفتن
((خَ. گِ رِ))
کج شدن، گوژ شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دم گرفتن
تصویر دم گرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
هم آواز شدن، دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کم گرفتن
تصویر کم گرفتن
((کَ. گِ رِ تَ))
ناچیز شمردن، حقیر پنداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرخ گرفتن
تصویر نرخ گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
گران بها شدن
فرهنگ فارسی معین