در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
خبه شدن دم انسان. (از آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران). نفس گسستن. نفس بریدن. نفس فرورفتن. خاموش شدن: نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی. سعدی. می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت. حافظ. - نفس کسی را گرفتن، جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن. ، مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن، رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت، کم کردن. (یادداشت مؤلف). لختی ماندن و نفس تازه کردن
خبه شدن دم انسان. (از آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران). نفس گسستن. نفس بریدن. نفس فرورفتن. خاموش شدن: نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی. سعدی. می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت. حافظ. - نفس کسی را گرفتن، جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن. ، مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن، رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت، کم کردن. (یادداشت مؤلف). لختی ماندن و نفس تازه کردن
نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش پذیرفتن: دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند. خاقانی. چنین که من ز لباس تعلق آزادم عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد. صائب (از آنندراج). ، تأثیر کردن. مؤثر افتادن: خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد. حافظ
نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش پذیرفتن: دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند. خاقانی. چنین که من ز لباس تعلق آزادم عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد. صائب (از آنندراج). ، تأثیر کردن. مؤثر افتادن: خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد. حافظ
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی). زین حصار تو بنده نام گرفت آفرینها بر این حصار تو باد. مسعودسعد. خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام از چنین حادثه ها مردان گردند سمر. سنائی
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی). زین حصار تو بنده نام گرفت آفرینها بر این حصار تو باد. مسعودسعد. خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام از چنین حادثه ها مردان گردند سمر. سنائی
در مدارس، پس از جواب دادن به سوءالات معلم یا گذراندن امتحانات از ممتحن مناسب و مطابق پاسخ های درستی که شاگرد داده است به اخذ نمره ای که معرف معلومات اوست موفق شدن. مقابل نمره دادن
در مدارس، پس از جواب دادن به سوءالات معلم یا گذراندن امتحانات از ممتحن مناسب و مطابق پاسخ های درستی که شاگرد داده است به اخذ نمره ای که معرف معلومات اوست موفق شدن. مقابل نمره دادن
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده: چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد. امیرخسرو (از آنندراج)
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده: چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد. امیرخسرو (از آنندراج)
انگشتان را برای حس کردن به روی نبض گذاشتن. (ناظم الاطباء). به جهت تشخیص تب، شمارۀ حرکت نبض را در هر دقیقه معلوم کردن: طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی
انگشتان را برای حس کردن به روی نبض گذاشتن. (ناظم الاطباء). به جهت تشخیص تب، شمارۀ حرکت نبض را در هر دقیقه معلوم کردن: طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی
. رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی: خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیرد. عطار. دلی گر بدست آیدت دلپذیر به اندک دل آزار ترکش مگیر. سعدی (بوستان). - به ترک کسی گرفتن، از او جدا شدن و دور شدن. او رارها کردن. از او دست بداشتن: گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم آسان به ترک همچو توئی کی توان گرفت. امیر خسرو (ازآنندراج). - ترک آسایش گرفتن، از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن: رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجود ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم. سعدی (بدایع). - ترک آشنائی گرفتن، بیگانه شدن. بریدن از آشنایان: تا ترک آشنائی عالم گرفته ایم عالم تمام معنی بیگانه من است. صائب (ازآنندراج). - ترک جان گرفتن، از جان گذشتن. دست از جان کشیدن: سعدیا گربه جان خطاب کند ترک جان گیر و دل بدست آرش. سعدی (طیبات). دلم بردی و ترک جان گرفتم جفاها کردی و آسان گرفتم. مجد (از آنندراج). - ترک خویش گرفتن، ترک خویش گفتن. خود را نادیده انگاشتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: جفا و جور توانی بکن که سعدی را چو ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد؟ سعدی (خواتیم) - ترک کسی گرفتن، او را رهاکردن و از او دور شدن، روی از مصاحبت او برتافتن: درین ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی (طیبات). ترک مراد گرفتن، از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن: آن را که مراد دوست باید گو ترک مراد خویشتن گیر. سعدی (طیبات)
. رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی: خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیرد. عطار. دلی گر بدست آیدت دلپذیر به اندک دل آزار ترکش مگیر. سعدی (بوستان). - به ترک کسی گرفتن، از او جدا شدن و دور شدن. او رارها کردن. از او دست بداشتن: گفتی که ترک ِ من کن و آزاد شو ز غم آسان به ترک همچو توئی کی توان گرفت. امیر خسرو (ازآنندراج). - ترک ِ آسایش گرفتن، از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن: رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجود ترک ِ آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم. سعدی (بدایع). - ترک آشنائی گرفتن، بیگانه شدن. بریدن از آشنایان: تا ترک آشنائی عالم گرفته ایم عالم تمام معنی بیگانه من است. صائب (ازآنندراج). - ترک ِ جان گرفتن، از جان گذشتن. دست از جان کشیدن: سعدیا گربه جان خطاب کند ترک ِ جان گیر و دل بدست آرش. سعدی (طیبات). دلم بردی و ترک ِ جان گرفتم جفاها کردی و آسان گرفتم. مجد (از آنندراج). - ترک ِ خویش گرفتن، ترک ِ خویش گفتن. خود را نادیده انگاشتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: جفا و جور توانی بکن که سعدی را چو ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد؟ سعدی (خواتیم) - ترک ِ کسی گرفتن، او را رهاکردن و از او دور شدن، روی از مصاحبت او برتافتن: درین ره جان بده یا ترک ِ ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی (طیبات). ترک ِ مراد گرفتن، از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن: آن را که مراد دوست باید گو ترک ِ مراد خویشتن گیر. سعدی (طیبات)
چرک شدن. چرکین شدن. پیدا شدن چرک در تن یا جامه و امثال آن. کثافت گرفتن. شوخگن شدن. رجوع به چرک و چرک شدن شود، ستردن چرک از تن. چرک کردن. شوخ گرفتن. پاک کردن تن از شوخ و چرک. رجوع به چرک و چرک کردن شود
چرک شدن. چرکین شدن. پیدا شدن چرک در تن یا جامه و امثال آن. کثافت گرفتن. شوخگن شدن. رجوع به چرک و چرک شدن شود، ستردن چرک از تن. چرک کردن. شوخ گرفتن. پاک کردن تن از شوخ و چرک. رجوع به چرک و چرک کردن شود
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن: ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدی
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن: ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدی
رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم. رودکی. رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم. رودکی. رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
از کار انداختن اثر چیزی را محو کردن از کار انداختن: عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لا جرم هر دو چو نعل مانده اند از تو بچار میخ در. (مجیربیلقانی. امثال و حکم ص 1817)
از کار انداختن اثر چیزی را محو کردن از کار انداختن: عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لا جرم هر دو چو نعل مانده اند از تو بچار میخ در. (مجیربیلقانی. امثال و حکم ص 1817)